یسنایسنا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره

یه دنیا یه یسنا

یسنا و دورای ماجراجو

یکسالی میشه که به لطف شبکه persian toon با دورا و ماجراجوییهاش آشنا شدی و کم کم شد شخصیت محبوبت و از اون موقع حرفها و کارهای دورا و اون میمون همراهش شد حرفها و کارهای تو!این علاقه تو با بزرگ شدنت بیشتر و بیشتر شد و روزا که از مهد برمیگردی موقع ناهار خوردنت یکی از سی دی های دورا رو میذاری و همینجوری که غذاتو میخوری اون رو هم نگاه میکنی. ازین هم فراتر رفتی و دورا و بوتس شدن دوستای خیالیت و باهاشون حرف میزنی و بازی میکنی و سر سفره براشون بشقاب و قاشق و چنگال میذاری که غذا بخورن.بعضی وقتها سوییپر ناقلا همون روباه دستکش به دست هم  میاد و تو با کمک دورا اونو دور میکنی!! اتاقت رو مرتب میکنی و بعد در اتاق رو میبندی که سوییپر اتاقت رو به هم نری...
21 دی 1392

برف، برف، برف میباره

از اولین ساعت برفی پشت پنجره ایستاده بودی و منتظر بودی برف قطع بشه و بری برف بازی! این انتظارت خیلی طولانی شد و یه شبانه روز برف بارید، اونم چه برفی!!!!.میگفتی مامان گیده داره کلا تولد من میشه !!!!!دیروز دوباره رفتی برف بازی و حسابی کیف کردی...     یادگارنوشت: بازم یه سال دیگه از با هم بودنمون گذشت،دیروز سالگرد عقد من و بابامحمد بود، 9 سال گذشت، باورم نمیشه... قشنگه رد پای عشق بیا بی چتر زیر برف... ...
18 دی 1392

روزهای زیبای سپید

دلبرکم! از بارش اولین برف زمستونی ، مدام میگی گیده تولد منه!! همیشه بهت گفته بودم هروقت زمستون بشه تولدت هم از راه میرسه و حالا از الان برای روز تولدت داری روز شماری میکنی و هر روز هم دلت یه مدل کیک میخواد... هربار هم دوستای خاصی رو مهمون روز تولدت میکنی.یه بار میگی مامان فقط دوستای کلاس زبانم بیان تولدم!!! یه بار میگی نه فقط دوستای مهدکودکم بیان توی مهد تولدم باشه!!! یه بار میگی اصلا دوستام نیان دلم میخواد اصفهان تولد بگیرم!!! باز میگی اصلا خونه خودمون باشیم مادر اینا بیان!!! خلاصه هنوز تصمیم نگرفتی که چکار کنی عزیزکم... این روزا ورد زبونت شعرهای مهدکودکت و سوره های قرآن هستن که چه با ناز میخونی و دل بابا رو میبری... از همه بیشتر عاشق ...
15 دی 1392

جامانده از پاییز

عزیزکم باز من جا موندم از کارهای تو!! هر آخر هفته پوشه کارهاتون رو میارین خونه و کلی ذوق میکنی از کارهای جدیدت... اینا یه نمونه از کارهای پاییزتون هستن             ...
15 دی 1392

رسم روزگاره

نفس من ! هرروز داری بزرگتر میشی و من از داشتن تو به خودم میبالم. امروز صبح یه تجربه جدید داشتی و حسابی بزرگ شدنت رو به رخم کشیدی نازنینم. هرروز صبح با هم لباس میپوشیدیم و میرفتیم سمت مهدت تا تو به گفته های خودت بازی کنی و شادی کنی و بخندی! ولی امروز ، با سرویس به مهد رفتی!! اینقدر خانم و متین نشستی توی ماشین که من همون لحظه بزرگ شدنت رو حس کردم و قلبم سنگین شد. بزرگ میشی و دیگه مثل قبل خودت رو تو بغل من نمیندازی تا عطر تنت رو حس کنم... بزرگ میشی و میدونم حست، دوست داشتنت، مهربونیات هم با خودت بزرگ و بزرگتر میشن  میدونم رسم روزگار تا بوده همین بوده و تا هست چنین هست، ولی من ِ مادر دلم برای روزهای کودکی تو تنگ خواهد شد... برای محکم در آغ...
13 آذر 1392
1